قطار در ريل آزاد
کجا ايستاده بودي؟ مرا مينگريستي و به حالم ميگريستي. وقتي غرق بودم در منجلاب پستي و نيستي. همانجا، آنجا در اعماق چشمانم ايستادي و گفتي بايست؛ ديگر بس است جدايي و آواره زيستي.
آنجا در اقيانوس تو فرو رفتم و نگاه غمانگيزت را خواندم. دستانت، دستان مهرباني و نوازشت را ديدم و در انديشة دستان گناهآلود خود ماندم.
چرا وقتي تو را ميديد، تو او را نديدي؟ در همان ابتدا، وقتي کودکي پر از احساس و جواني پويا و نوپا بودي، او خواست تو را در آغوش خود بگيرد و همراز و همگام تو شود، خواست تو را همراه و همرزم خود کند، اما تو او را پس زدي و غرق در اسباببازيهاي بيزبان، غرق در آرزوهاي بيپايان، سرود زيباييهاي صورتي خواندي و همقدم در کوير لذت و بيخيالي به عيش رفتي. چرا با او نرفتي، چرا زيبايي را غلط گرفتي و پريدن نياموختي. مگر آن همه شوق و خروش زندگي را در چشمان بيانتهايش نديدي. چرا نديدي، وقتي او تو را ميديد.
به ياد ميآورم روزي را که به حال قنوت پدربزرگ غبطه خوردم. او چه خداي بزرگي داشت، اما من تنهاي تنها بودم. به من گفتي همان حسرت، منجي تو بود. آني به خود آمدي و به خدا رسيدي. آخر خداي تنهاي بيانتها، صداي شکستنِ قلبهايِ تنها را زود ميشنود، خيلي زود.
فردا ديگر تو را رها نخواهم کرد…
مهرباني که مرا دريافت و همنشينم شد بيهيچ منتي. غريبآشنايي که غريبنوازي کرد. ميزباني که ميهمان ناخوانده را با آغوش باز پذيرفت، همان ميهماني که روزهاي روز و شبهاي دراز، قلبش را شکسته و اشک بر گونههايش آورده بود.
ديگر راهبرم را گم نميکنم. ديگر چشم و چراغ و نور و سوي چشمم را رها نميکنم. ديگر امام زمانم را رها نميکنم.
زينب احمدزاده