عرفه و داغ انتظار
عرفه، يادوارهاى از اشكهاى چشم به راهى نيز هست. صفحات پر تأمل امروز، دلها را به تمناى وصال آن يگانه مى كشاند.
امروز در عرفات، حضور موعود(عج) رونق صفا است. و ما اين سو با اشتياقى پر رنگ، آرزوى آن يار و ديار را داريم. اين سو به شيوه محفل جمعه هاى پر ندبه نشستهايم و با كلمات ذى الحجه در خيمه هاى تنهايى خويش، بهار بهار از فراق آخرين ذخيره خدا مى گرييم.
ستاره باران
در نیمه راه برکت خیز رمضان، رایحه شکوفه های یاس است که کوچه های مدینه را آکنده است.
حسن علیهالسلام با چشمانی علوی میآید و افق، رسیدن ارجمندش را دف میکوبد. صدای آمدنش، طنین مهربانی و کرامت است. شانه های صبورش را زمین به تجربه مینشیند؛ آنچنانکه سمفونی سکوتش را.
او با نگاهی از جنس باران میآید و آبهای آزاد جهان، ماهیان تشنه دلش را میزبان میشوند.
هرگز غروب نمیکنی
کوه یعنی تو؛ ولی تو را نادیده انگاشتند و تحمل بی پایانت را بی شرافتان تاریخ، اینچنین به جولان نامردمی کشاندند.
آسمان، تویی که وسعت دلت، زبانزد آبهای زمین است.
ای فرزند حماسه و رأفت! تو آن بهاری که دستان خونریز خزان را یارای به خاک ریختنت نیست. جاودانه ای؛ آن گونه که عشق خواهی تنید؛ آنچنان که باران، رگهای خاک را.
ایمان داریم که طلوع مبارکت را هرگز غروبی نیست.
ای حسن بی نهایت!
از بازوان حیدری علی علیهالسلام، تا لبخندهای معطر فاطمه علیهاالسلام نور ابدی توست که کوچه های جانمان را روشن کرده است.
آسمان در آسمان، سپید پرواز توست که اینچنین، قفس ستیزمان کرده است.
ای حسن بی نهایت! طراوت پندارت را با کدام گلستان بگوییم که شکفته نشود؟
وقار نگاهت را با کدام کوه بگوییم که سر به تعظیم، خم نکند؟!
تو از گفتگوی مهتاب آمده ای؛ با کلامی که خورشید می پاشد. در معطر صدایت، نفس تازه می کنیم و آینه های حضورت را به استقبال، شکوفه می پاشیم.
نخواه دست خالی برگردیم
باب الحوائج
می گویم یا بابَ الحوائج!
و تنها نگاه می ماند و قطره قطره اشکهای بی صدا!
تنها نگاه می ماند و قطعه قطعه سخنی بر گلو خشکیده:
السَّلامُ عَلَی الْمُعذَّبِ فی قَعر السُّجُون…
… و یک باره، آتشفشان دل می آشوبد و گریه، سراسر گونه هایم را به مرثیه می خواند:
و ظُلَمِ الْمَطَامیرِ ذِی السَّاقِ الْمَرضُوضِ بِحَلَقِ الْقُیُودِ…
آه! چه تلخ است، نگاه آزادی را زندانی کردن!
چه زشت است آسمان را به زندانبان سپردن!
آه، که ناگوار است؛ اهریمن بر سریر و سلیمان در تاریکنای تنهایی ها!
چه جانگداز است، غروبی که سعی کند خورشید را به لحظه های فراموشی بسپارد!
نه! نمی توانست زندانی باشد؛ آخر، «حقیقت» که زندانی نمی شود!
آخر، پرتو نور الهی را نمی شود خاموش کرد!
جمال «موسوی»اش که پرتوی از جمال الهی بود، گویی از زندان بغداد تجلّی کرده است! تمام کاینات، هر شب بهره مند از «شعشعه پرتو ذاتش» بودند و حجّت خدا، دل های پر از باور مؤمنان را به سیر معنوی کلامش می سپرد!
مولا جان! ای دریای رحمت و ای شفاعت جاری! چهارده سال به عبادت های زیبایت، آسمان و زمین درود فرستادند و تبلور «قَد اَفَلح المؤمنون» را در جمال آسمانی ات به تماشا ایستادند. چهارده سال تو در باورها بودی و دشمنانت، گمانه های خویش را به بند کشیده بودند!
چهارده سال صداقت نگاهت، آسمان و زمین را به تماشا فرا خواند و تنها سیاه جامگانِ سیاه دل عباسی، خود را محروم از زیارتت کردند!
امّا چگونه می توانم نادیده بگیرم، تمام غریبانه های دلم را:
گوشه ای، یا خلوتی، کو، تا بنالم همچو نی بر تمام ناله هایم، من ببالم همچو نی
سینه ام را بی مهابا، تا زداغت پر کنم از غروب روزهای بی چراغت، پر کنم
بر تمام غربتی که سالها اندوختی عاشقانه، در جوار عشق جانان، سوختی!
کاش می شد، اشک ریزان، بی قرارت همچو شمع شعله گیرم من بسوزم در جوارت همچو شمع!…
صفحات: 1· 2
قطار در ريل آزاد
کجا ايستاده بودي؟ مرا مينگريستي و به حالم ميگريستي. وقتي غرق بودم در منجلاب پستي و نيستي. همانجا، آنجا در اعماق چشمانم ايستادي و گفتي بايست؛ ديگر بس است جدايي و آواره زيستي.
آنجا در اقيانوس تو فرو رفتم و نگاه غمانگيزت را خواندم. دستانت، دستان مهرباني و نوازشت را ديدم و در انديشة دستان گناهآلود خود ماندم.
چرا وقتي تو را ميديد، تو او را نديدي؟ در همان ابتدا، وقتي کودکي پر از احساس و جواني پويا و نوپا بودي، او خواست تو را در آغوش خود بگيرد و همراز و همگام تو شود، خواست تو را همراه و همرزم خود کند، اما تو او را پس زدي و غرق در اسباببازيهاي بيزبان، غرق در آرزوهاي بيپايان، سرود زيباييهاي صورتي خواندي و همقدم در کوير لذت و بيخيالي به عيش رفتي. چرا با او نرفتي، چرا زيبايي را غلط گرفتي و پريدن نياموختي. مگر آن همه شوق و خروش زندگي را در چشمان بيانتهايش نديدي. چرا نديدي، وقتي او تو را ميديد.
به ياد ميآورم روزي را که به حال قنوت پدربزرگ غبطه خوردم. او چه خداي بزرگي داشت، اما من تنهاي تنها بودم. به من گفتي همان حسرت، منجي تو بود. آني به خود آمدي و به خدا رسيدي. آخر خداي تنهاي بيانتها، صداي شکستنِ قلبهايِ تنها را زود ميشنود، خيلي زود.
فردا ديگر تو را رها نخواهم کرد…
مهرباني که مرا دريافت و همنشينم شد بيهيچ منتي. غريبآشنايي که غريبنوازي کرد. ميزباني که ميهمان ناخوانده را با آغوش باز پذيرفت، همان ميهماني که روزهاي روز و شبهاي دراز، قلبش را شکسته و اشک بر گونههايش آورده بود.
ديگر راهبرم را گم نميکنم. ديگر چشم و چراغ و نور و سوي چشمم را رها نميکنم. ديگر امام زمانم را رها نميکنم.
زينب احمدزاده
حیف از آن بانو
او و همسرش نقطه حیرانی بشریت هستند در کنار یاد او ذهنم دچار حیرت می شود و بیشتر از هر زمانی عجز عقل آدمی خودنمایی می کند.
او کیست؟ که پیامبر خدا به احترام ورودش همیشه برمی خیزد و به استقبالش می رود؛ او را به شوق بوی بهشت می بوید.
او کیست؟ که شخص اول خلقت مقابل او خم می شود ؛ دستش را می بوسد؟!
او کیست؟ که خدا به عبادت او تفاخر می کند؟!
او کیست؟ که پدر او را ام ابیها خطاب می کند و فداها ابوها می گوید؟
او کیست؟ که بعد از رحلت رسول خاتم، جبرئیل و جمعی از ملائکه فقط با او سخن می گویند و بر او حدیث غیب می گویند؟
او کیست؟ که قرآن او را کوثر و پیامبر او را حوارء النسیه و خیر النساء و سیده نساء العالمین و… می نامد؟
او کیست؟ که خدا در بیان طهارتش “انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا” نازل می کند؟
او کیست؟ که رسول الله در شأنش فرمود: اگر قرار بود “تمام حُسن” در یک شخص مجسم و تجمیع می شد، “فاطمه"می شد هرچند او به تنهایی از تمام خوبی ها خوب تر است.
اما چرا؟؟؟!
چرا … او را تکذیب کردند… گفتند فاطمه دروغ می گوید شاهد بیاورد… شهادت علی را قبول نکردند و شهادت آقاهای بهشت را رد کردند… کاش اکتفا می کردند ولی او را زدند و آزردند و تلاش کردند تا نه صدایش در دفاع از حق ، نه … کاری کردند تا راحت نفس هم نکشد چه رسد به فریاد…
با صدای خسته و گرفته و سینه مجروح به زنان مدینه گفت از مردان شما بیزارم…
هديه به پيشگاه حضرت زهرا(سلام الله عليها) حجتالاسلام شهابمرادی