شهيدي كه حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را داد
صبح يك روز گرم تابستاني زير سايه چادري در هفتتپه مأمن لشكر خط شكن 25 كربلا لابهلاي تپه ماهورها ، تك و تنها نشسته بودم . شهید نورالله ملاح را ديدم كه از دور در طراز نرم و ملايم نور با لبخندي از جنس سرور به طرفم ميآمد . سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست.
گفتم: پسر ، قشنگ شديها ! عجبا چرا اين روزها بعضي از بچهها موهاشون رو از ته ميتراشند ! نكنه خبرايي هست و ما بيخبريم ، عين حاجي واقعيها شديها . تقصير كه ميگن همينه ديگه ، نه؟ »
شهيد ملاح دستش را روي شانههايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت : « سيد ، بذار برات از خواب ديشب بگم . تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي . »
گفتم : « من ! اين يعني چي ؟ خواب ! حالا چه خوابي ديدي ؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدي ! »
گفت: « برو بالاتر سيد ، اصلاً يادت هست من هميشه بهت ميگم كه به شكل غريبانهاي شهيد ميشم ، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم ، بشارتش را گرفتم. »
خنديدم و گفتم : « آره ، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن ! »
گفت : « خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكي به اسم صدا زد، نگاهي به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان ميآمد، اما صدا يكجورايي غريبانه خاص بود، حيرت كردم! مثل اون صدا تا به حال هيچ كجا نشنيده بودم. آرام و بيتاب و بيقرار ، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب ، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشهاي مثل يك وحي ريخت توي دلم. مقابل تكهاي از نور زانو زدم. مثل وقتي كه مقابل ضريح آقا عليّبن موسي الرضا (ع) ميخواستم سلام بدهم با اشك و بغض و بيقراري گفتم :
« السلام عليك يا فاطمة الزّهرا (س) »
صفحات: 1· 2