مزار شهدای گمنام در حسینیه امیر چخماق یزد
ضرورت ولايت پذيري
وقت اين است كه به ياري امام حسين(ع) و حسين زمان بشتابيم و به نداي رهبر عزيزمان كه به حق، نداي حيسن (عليه السلام) لبيك گوييم.
يكي از راه هايي كه مي شود انقلاب را به انقلاب حضرت مهدي (عجل فرجهم) متصل كرد، رهبري حضرت امام در رأس انقلاب است و با رهبري ايشان مي شود اين حكومت را به صاحبش تحويل داد.براي مقرر شدن امر رهبري، وجود شريف امام لازم و ضروري است و از خدا مي خواهم او را براي ما حفظ نمايد و تا انقلاب مهدي (عجل فرجهم)، شاهد رهبري او باشيم.
حرف ها، گفته ها و كردار امام، الهام گرفته از وصي و دستورات غيبي ولي عصر(عجل الله) است و همواره دعاگوي او باشيم و طول عمرش را از خدا بخواهيم.
شهيد ميرزا محمد بيگي
شهید فتوا
خمینی کبیر، با یاد تو هر دولت و مرامی را که مقابل اسلام بایستد ،نابود خواهیم کرد . سعادتمندند کسانی که تو را شناختند … سعادتمندند کسانی که از راه تو پیروی کردند .سعادتمندند کسانی که به کلام تو گوش فرا دادند . و سعادتمندند کسانی که به نام جمهوری اسلامی شما پرچم اسلام را برافراشتند . ای امام عزیز … همانا من با تو پیمان می بندم که همیشه در راه روشن تو خواهم بود و تحت اوامر نائب بر حقت سید علی خامنه ای ، بر این راه روشن باقی خواهم ماند .
بیا حاج همت،جای تو خالی است
ای کاش حاج همت بودی امروز؛ نزدیک انتخابات است
ای کاش بودی تا برایت ستاد میزدیم؛ رنگ خاکی را دست بند و شال گردن میکردیم می انداختیم روی دوشت
با یک چفیه و عکس انتخاباتی میشدی کاندیدای اصلح
شورای نگهبان تو را ندیده تایید میکرد؛ کسی را که خدا تایید کرده مگر میشود بنده اش قبول نداشته باشد؟
بیا و احساس وظیفه کن، تو هم مثل خیلی ها شعر و شعار تعریف کن
از خاطرات جنگ بگو؛ از هم رزم هایت بگو؛فخر بفروش که در فلان عملیات بودی و فلان فرماندهی برای تو بود!
بگو فلان درصد جانبازی داری و ترکش های بدنت چه وفا دارند….
میدانم از این حرف ها بلد نیستی؛ تو صاف و خاکی هستی؛مثل لباست…
چفیه اگر می اندازی برای خداست نه خلق او،برای ریا و ریاست نیست…
بیا و کاندیدا شو؛ این انتخابات احساس وظیفه کن؛ بیا و بگو یک روز جنگ شد و مرد میدان شدی؛بیا بگو امروز اگر بودی باز چفیه می انداختی و میامدی…
صفحات: 1· 2
شهيدي كه حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را داد
صبح يك روز گرم تابستاني زير سايه چادري در هفتتپه مأمن لشكر خط شكن 25 كربلا لابهلاي تپه ماهورها ، تك و تنها نشسته بودم . شهید نورالله ملاح را ديدم كه از دور در طراز نرم و ملايم نور با لبخندي از جنس سرور به طرفم ميآمد . سرش را از ته تراشيده بود. مهربان كنارم نشست.
گفتم: پسر ، قشنگ شديها ! عجبا چرا اين روزها بعضي از بچهها موهاشون رو از ته ميتراشند ! نكنه خبرايي هست و ما بيخبريم ، عين حاجي واقعيها شديها . تقصير كه ميگن همينه ديگه ، نه؟ »
شهيد ملاح دستش را روي شانههايم چفت كرد و با لبخندي غريبانه گفت : « سيد ، بذار برات از خواب ديشب بگم . تو هم از اصحاب خواب ديشب من هستي . »
گفتم : « من ! اين يعني چي ؟ خواب ! حالا چه خوابي ديدي ؟ پسر نكنه جرعه شهادت را تو خواب نوشيدي ! »
گفت: « برو بالاتر سيد ، اصلاً يادت هست من هميشه بهت ميگم كه به شكل غريبانهاي شهيد ميشم ، تو هي به من بخند، ولي ديشب به ظهور رسيدم ، بشارتش را گرفتم. »
خنديدم و گفتم : « آره ، تو از همين حالا سوت شهادتت رو بزن ! »
گفت : « خواب ديدم همين اطرافم، بعد يكي به اسم صدا زد، نگاهي به دور و برم انداختم، صدا از تو چادر حسينيه گردان ميآمد، اما صدا يكجورايي غريبانه خاص بود، حيرت كردم! مثل اون صدا تا به حال هيچ كجا نشنيده بودم. آرام و بيتاب و بيقرار ، گوشه چادر را كنار زدم، پر شدم از عطر ناب ، در دم فرو ريختم. ناگهان انديشهاي مثل يك وحي ريخت توي دلم. مقابل تكهاي از نور زانو زدم. مثل وقتي كه مقابل ضريح آقا عليّبن موسي الرضا (ع) ميخواستم سلام بدهم با اشك و بغض و بيقراري گفتم :
« السلام عليك يا فاطمة الزّهرا (س) »
صفحات: 1· 2